جدول جو
جدول جو

معنی خوف کردن - جستجوی لغت در جدول جو

خوف کردن(بِهََ رَ / رِ دَ)
ترسیدن. ترس داشتن. بیم داشتن. واهمه داشتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خو کردن
تصویر خو کردن
کندن گیاهان هرزه و خودرو از باغچه و کشت زار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خو کردن
تصویر خو کردن
انس گرفتن، عادت کردن، خو گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان
فرهنگ فارسی عمید
(بُ گِ رِ تَ)
اعتیاد. عادت کردن. تعوﱡد. معتاد شدن. مأنوس شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تدرﱡب. (از منتهی الارب). خوگیر شدن:
منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته.
رودکی.
بدست شهان بر چو خو کرد باز
شود زآشیان ساختن بی نیاز.
اسدی.
ما بغم خو کرده ایم ای دوست ما را غم فرست
تحفه ای کز غم فرستی نزد ما هر دم فرست.
خاقانی.
توبدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
ما بگفتار خوشت خو کرده ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده ایم.
مولوی.
کریما برزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم.
سعدی (بوستان).
صراط راست که داند در آن جهان رفتن
کسی که خو کند اینجابه راست رفتاری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وجین کردن. بیرون کردن گیاهان خودرو و هرز از غله زار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خو شود:
کنون روز ارجاسب را نو کنیم
بطبع جوان باغ را خو کنیم.
اسدی.
باغ سنت به ابر نو کرده
هر چه خود رسته بود خو کرده.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) :
شحنه بودمست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند.
نظامی.
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت.
مولوی.
نه غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
مولوی.
- امثال:
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند.
- خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود.
، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِرِ دَ)
خفه کردن. مختنق کردن. خبه کردن. خبک کردن. کشتن با فشردن گلو
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(نِ وِ تَ)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عرق. ارشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن:
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی.
مگر دل خوش کند لختی بخندد
ز مسعودی و از ریش بولاهر.
فرخی.
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار.
فرخی.
و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان).
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب.
ناصرخسرو.
طیبات از بهر که للطیبین
یار دل خوش کن مرنجان و ببین.
مولوی.
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی (گلستان).
، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) :
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.
سعدی.
، خشکانیدن، شیرین کردن:
بیاورد پس پاسخ نامه پیش
ورا گفت خوش کن از این کام خویش.
فردوسی.
، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.
حافظ.
خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید.
حافظ.
- جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِبَ تَ)
کار خود بدون مشورت دیگری کردن. عملی که خود شخص انجام دهد:
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمی است که در جهان تو آوردی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ گِ رِ تَ)
کلاه خود بر سر گذاردن. کنایه از مسلح شدن است
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ کَدَ)
شفا بخشیدن. ابراء. معالجه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، عمل نکو کردن. کار نکو کردن:
با همه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ شَ شُ دَ)
تخلف کردن. شکستن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
مبهوت کردن. گنگ کردن. کندفهم کردن:
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
بمغزش فروبرده خرچنگ چنگ.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ تَ)
تعمق کردن. غوررسی کردن:
ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض
خوض کن در معنی این حرف خوض.
مولوی.
معاندان بحسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان).
- خوض کردن در سخن، تعمق در معنی حرفی و کلامی کردن. رجوع به خوض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوس کردن
تصویر بوس کردن
بوسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش کردن
تصویر بوش کردن
سعی کردن، کوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بول کردن
تصویر بول کردن
شاشیدن گمیز ریختن چامیدن شاشیدن ادرار کردن گمیز انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوا کردن
تصویر آوا کردن
خواندن دعوت طلبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش کردن
تصویر جوش کردن
بغلیان آمدن، اضطراب و بی تابی نمودن، شور و شوق نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
ستم کردن ظلم کردن، یکسان کردن یکنواخت گردانیدن چیزی را بدسته های شبیه و نظیر تقسیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذف کردن
تصویر حذف کردن
ستردن راننیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب کردن
تصویر خوب کردن
معالجه کردن، شفا بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خو کردن
تصویر خو کردن
عادت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوض کردن
تصویر خوض کردن
فرو رفتن در آب، فرو رفتن در فکر ژرف اندیشیدن، ژرف اندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کشتن انسان یا حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
((کَ دَ))
قتل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذف کردن
تصویر حذف کردن
زدودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تلف کردن
تصویر تلف کردن
هدر دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
عادت کردن، خو گرفتن، معتاد شدن، انس گرفتن، مانوس شدن، الفت گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قربانی کردن، کشتن، ذبح کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن، شاد کردن، شادمان کردن، دل پذیر ساختن، مطبوع کردن، معطر کردن، خوش بو ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به کردن، بهبود بخشیدن، شفا دادن، درمان کردن، معالجه کردن، التیام دادن، کار درست انجام دادن، نیکویی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد